به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
شهریار
به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
شهریار
ماهم از آه دل سوختگان بی خبر است
مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست
شهریار
گناه اگر رخ مردم سیه کند من مسکین
به شهر روسیهان شهریار روی سپیدم
شهریار
من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن
که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری
شهریار
چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهره اوست که با دیده او می بینم
شهریار
تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود
از چراغی که بگیرند به نابینایی
شهریار