نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر ز وصل روی جوانان تمتعی بردار که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر معاشری خوش و رودی بساز می خواهم که درد خویش بگویم به ناله بم و زیر می دوساله و محبوب چارده ساله همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر دل رمیده ما را که پیش می گیرد خبر دهید به مجنون خسته از زنجیر
چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما بدو گویم به جان تو که بی تو ای حیات جان نه شادم می کند عشرت نه مستم می کند صهبا تو می دانی که من بی تو نخواهم زندگانی را مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی تویی جان من و بی جان ندانم زیست من باری تویی چشم من و بی تو ندارم دیده بینا
عشق جانست عشق تو جانتر لطف درمان وز تو درمانتر جان سپردن به عشق آسانست وز پی عشق توست آسانتر عشق تو کان دولت ابدست لیک وصل جمال تو کانتر دیدن تو به صد چو جان ارزان عوض نیم جانم ارزانتر همه ز افلاک عشق در ترسند وان فلک در غم تو ترسانتر شمس تبریز همتی می دار تا شوم در تو من عجب دانتر
آن سرو ناز بین که چه خوش می رود به راه وان چشم آهوانه که چون می کند نگاه گل با وجود او چو گیاست پیش گل مه پیش روی او چو ستارست پیش ماه دل خود دریغ نیست که از دست من برفت جان عزیز بر کف دستست گو بخواه بیچارگان بر آتش مهرت بسوختند آه از تو سنگ دل که چه نامهربانی آه گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان باشد که دست ظلم بداری ز بی گناه بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت از دوست جز به دوست مبر سعدیا پناه
عشق شمس حق و دین کان گوهر کانی است آن در دو عالم جان و دل را دولت معنی است آن آن می باقی بود اول که جان زاید از او پس دروغ است آنک می جان است کان ثانی است آن چون میان عقل و تن افتاد از می سه طلاق هر تنی کو با خرد جفت است آن زانی است آن در دل تنگ هوس باده بقا ساکن نگشت هر دلی کاین می در او بنشست میدانی است آن مطرب مستور بی پرده یکی چنگی بزن وارهان از نام و ننگم گر چه بدنامی است آن
چشمم همی پرد مگر آن یار می رسد دل می جهد نشانه که دلدار می رسد آن دل که پاره پاره شد و پاره هاش خون آن پاره پاره رفته به یک بار می رسد آن خارخار باغ و تقاضاش رد نشد گل های خوش عذار سوی خار می رسد ای مفلسان باغ خزان راهتان بزد سلطان نوبهار به ایثار می رسد در خامشیست تابش خورشید بی حجاب خاموش کاین حجاب ز گفتار می رسد
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی وین دفتر بی معنی غرق می ناب اولی چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی از همچو تو دلداری دل برنکنم آری چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی