شعر صبح 151
پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۲۲ ق.ظ
عشق شمس حق و دین کان گوهر کانی است آن
در دو عالم جان و دل را دولت معنی است آن
آن می باقی بود اول که جان زاید از او
پس دروغ است آنک می جان است کان ثانی است آن
چون میان عقل و تن افتاد از می سه طلاق
هر تنی کو با خرد جفت است آن زانی است آن
در دل تنگ هوس باده بقا ساکن نگشت
هر دلی کاین می در او بنشست میدانی است آن
مطرب مستور بی پرده یکی چنگی بزن
وارهان از نام و ننگم گر چه بدنامی است آن
مولانا
در دو عالم جان و دل را دولت معنی است آن
آن می باقی بود اول که جان زاید از او
پس دروغ است آنک می جان است کان ثانی است آن
چون میان عقل و تن افتاد از می سه طلاق
هر تنی کو با خرد جفت است آن زانی است آن
در دل تنگ هوس باده بقا ساکن نگشت
هر دلی کاین می در او بنشست میدانی است آن
مطرب مستور بی پرده یکی چنگی بزن
وارهان از نام و ننگم گر چه بدنامی است آن
مولانا
۹۴/۰۴/۲۵