پس کمالات آن را کو نگارد جهان را
چون تقاضا نباشد عشق و هنجار دیگر
مولوی
پس کمالات آن را کو نگارد جهان را
چون تقاضا نباشد عشق و هنجار دیگر
مولوی
چون در آن دور مبارک برجها را میگذشت
سوی برج آتشین عاشقان خود رسید
مولوی
یکی دستش چو قبض آمد یکی دستش چو بسط آمد
نداری زین دو بیرون شو گه باش و سفر باری
مولوی
یک زمان دیده من ره به سوی خواب برد
ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی
سعدی
جهانم میشود تاریک چون یاد آرم آن شبها
همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هردم
امیرخسرو دهلوی
مرغ وحشی که میرمید از قید
با همه زیرکی به دام افتاد
سعدی
فروغی از اثر پرتو محبت دوست
کمین تجلی من ماه و آفتابی
فروغی بسطامی
مار است بتی که تنگ خوی است
ماییم و دلی گرفته آن خوی
سلمان ساوجی
ز افتادگی به مسند عزت رسیده است
یوسف کند چگونه فراموش چاه را؟
صائب