چو خلوت با میان آمد نخواهم شمع کاشانه
تمنای بهشتم نیست چون دیدار میبینم
سعدی
چو خلوت با میان آمد نخواهم شمع کاشانه
تمنای بهشتم نیست چون دیدار میبینم
سعدی
همین تغیر بیرون دلیل عشق بسست
که در حدیث نمیگنجد اشتیاق درون
سعدی
یک زمان دیده من ره به سوی خواب برد
ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی
سعدی
مرغ وحشی که میرمید از قید
با همه زیرکی به دام افتاد
سعدی
من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا
پدر بگوی که من بیحساب فرزندم
سعدی
یک بار نگویی به رفیقان وداع
کاخر تو در آن اول منزل چونی؟
سعدی
بر مردهٔ صد ساله اگر برگذرد
در حال ز خاک تیره سر بردارد
سعدی
ای یار ناگزیر که دل در هوای تست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای تست
سعدی
مرا گویند چشم از وی بپوشان
ورا گو برقعی بر خویشتن پوش
سعدی
گر خون من و جمله عالم تو بریزی
اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست
سعدی