شعر صبح 154
يكشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۹ ق.ظ
چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا
ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما
بدو گویم به جان تو که بی تو ای حیات جان
نه شادم می کند عشرت نه مستم می کند صهبا
تو می دانی که من بی تو نخواهم زندگانی را
مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی
تویی جان من و بی جان ندانم زیست من باری
تویی چشم من و بی تو ندارم دیده بینا
مولانا
ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما
بدو گویم به جان تو که بی تو ای حیات جان
نه شادم می کند عشرت نه مستم می کند صهبا
تو می دانی که من بی تو نخواهم زندگانی را
مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی
تویی جان من و بی جان ندانم زیست من باری
تویی چشم من و بی تو ندارم دیده بینا
مولانا
۹۴/۰۴/۲۸