شعر صبح 152
جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۲ ق.ظ
آن سرو ناز بین که چه خوش می رود به راه
وان چشم آهوانه که چون می کند نگاه
گل با وجود او چو گیاست پیش گل
مه پیش روی او چو ستارست پیش ماه
دل خود دریغ نیست که از دست من برفت
جان عزیز بر کف دستست گو بخواه
بیچارگان بر آتش مهرت بسوختند
آه از تو سنگ دل که چه نامهربانی آه
گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان
باشد که دست ظلم بداری ز بی گناه
بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت
از دوست جز به دوست مبر سعدیا پناه
سعدی
وان چشم آهوانه که چون می کند نگاه
گل با وجود او چو گیاست پیش گل
مه پیش روی او چو ستارست پیش ماه
دل خود دریغ نیست که از دست من برفت
جان عزیز بر کف دستست گو بخواه
بیچارگان بر آتش مهرت بسوختند
آه از تو سنگ دل که چه نامهربانی آه
گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان
باشد که دست ظلم بداری ز بی گناه
بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت
از دوست جز به دوست مبر سعدیا پناه
سعدی
۹۴/۰۴/۲۶