من نه آنم که تراوش کند از من گلهای
میدهد خون جگر رنگ به بیرون، چه کنم؟
صائب
من نه آنم که تراوش کند از من گلهای
میدهد خون جگر رنگ به بیرون، چه کنم؟
صائب
از سر خردهٔ جان سخت دلیرانه گذشت
آفرین باد به پروانه که مردانه گذشت
صائب
جان غربت زده را زود به پابوس وطن
میرساند نفس برق سواری که مراست
صائب
بر گشاد دل من دست ندارد تدبیر
به دریدن مگر این نامه ز هم باز شود
صائب
شد دلم از خانهٔ بی روزن گردون سیاه
همچو آه از رخنهٔ دل عاقبت بر در زدم
صائب
همچنان در جستجوی رزق خود سرگشتهام
گرچه گشتم چون فلاخن قانع از دنیا به سنگ
صائب