گر کام جان توان یافت از روی و موی دلبر
روزی به شب توان برد، شامی سحر توان کرد
فروغی بسطامی
گر کام جان توان یافت از روی و موی دلبر
روزی به شب توان برد، شامی سحر توان کرد
فروغی بسطامی
برق عشقت کفر و ایمان مرا یکسر بسوخت
کز رخ و گیسو بلای کفر و ایمانم تویی
فروغی بسطامی
تا وصف صورتش را در نامه ثبت کردیم
مانند اهل دانش پیش معانی ما
فروغی بسطامی
یار از پرده هویدا شد و یاران غافل
یوسفی هست دریغا که خریداری نیست
فروغی بسطامی
هر گه که آن خسرو زرین کمر از جا برخاست
آسمان گفت که قرص قمر از جا بر خاست
فروغی بسطامی
دوش در خواب خوش آشوب قیامت دیدم
صبحدم قامت آن سیمتر از جا بر خاست
فروغی بسطامی
چاره هر درد را خلق به درمان کنند
درد تو را کرده عشق مایهٔ درمان دل
فروغی بسطامی
سهل است گر از دستت شد چاک گریبانم
ترسم نرسد دستم بر چاک گریبانت
فروغی بسطامی
در زلف بی قرار تو باشد قرار دل
بر یک قرار نیست دل بی قرار من
فروغی بسطامی
عهد همه بشکستم در بستن پیمانت
دامن مکش از دستم، دست من و دامانت
فروغی بسطامی