لولیان از شهر تن بیرون شوید
لولیان را کی پذیرد خان و مان
مولوی
لولیان از شهر تن بیرون شوید
لولیان را کی پذیرد خان و مان
مولوی
با چابکان دلبر و شوخان دلفریب
بسیار درفتاده و اندک رهیدهاند
سعدی
چون ماه درین دایره هر چند تمامم
از پهلوی خویش است مدارم چه توان کرد
صائب
منم دایم تو را خواهان، تو و خواهان خود دایم
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟
عراقی
زخم شمشیر تو را میرم که در هر ضربتی
جان سلمان را حیات جاودانی میدهد
سلمان ساوجی
ای تن آخر بجنب بر خود و جهدی بکن
جهد مبارک بود از چه تو پژمردهای
مولوی
ماهم از آه دل سوختگان بی خبر است
مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست
شهریار
تا قصر زرد تاختی و لرزه اوفتاد
در قصرهای قیصر و در خانههای خان
حافظ
گفتم که تا به گردن در لطفهات غرقم
قانع نگشت از من دلدار تا به گردن
مولوی