یک سال و هزار سال میباید زیست
یک جای و هزار جای میباید بود
عراقی
یک سال و هزار سال میباید زیست
یک جای و هزار جای میباید بود
عراقی
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر میکنند
حافظ
پ.ن:
قومی به جد و جهد گرفتند زلف یار
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
چو زلفت پای در دامن کشیدست
چرا خط سیاهت سر بر آورد
سلمان ساوجی
از برای یک نگه بر روی آن عابد فریب
میتوان رفتن به زیر بار یک عالم گناه
محتشم کاشانی
پاهای تو بگشاید روشن به تو بنماید
تا تو همه تن چون گل در خنده شوی با ما
مولوی
هر گه که آن خسرو زرین کمر از جا برخاست
آسمان گفت که قرص قمر از جا بر خاست
فروغی بسطامی
عشق چون پا در میان دل نهاد
دست با غم در کمر دارد دلم
سیف فرغانی
از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست
سعدی
ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد
کاشفته گشت طره دستار مولوی
حافظ
در بیابان جنون سرگشته ام چون گرد باد
همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو؟
رهی معیری