گر به صورت گدای این کوییم
به صفت بین که ما چه سلطانیم
مولوی
گر به صورت گدای این کوییم
به صفت بین که ما چه سلطانیم
مولوی
چشم عادت کرده با دیدار دوست
حیف باشد بعد از او بر دیگری
سعدی
هله هش دار که در شهر دو سه طرارند
که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
مولوی
جان غربت زده را زود به پابوس وطن
میرساند نفس برق سواری که مراست
صائب
دوش در خواب خوش آشوب قیامت دیدم
صبحدم قامت آن سیمتر از جا بر خاست
فروغی بسطامی
چون تویی از نسل آدم گشت پیدا نیست عیب
گر فرشته بوسه بربای منی آدم زند
امیرخسرو دهلوی
چه واجم هر چه واجم واتهشان بی
سخن از بیش و از کم واتهشان بی
باباطاهر
اینسوکشان سوی خوشان وآنسوکشان باناخوشان
یا بگذرد یا بشکند کشتی درین گردابها
مولانا
چاره هر درد را خلق به درمان کنند
درد تو را کرده عشق مایهٔ درمان دل
فروغی بسطامی