ای چو خربنده حریف کون خر
بوسه گاهی یافتی ما را ببر
مولانا
ای فضولی سو به سو چندین مجه
ور جهی باری برون جه راستک
مولوی
بر گشاد دل من دست ندارد تدبیر
به دریدن مگر این نامه ز هم باز شود
صائب
چشم بر دور قدح دارم و جان بر کف دست
به سر خواجه که تا آن ندهی نستانی
حافظ
چه آئی بر سر خاکم بگو کز خاک سربر کن
وفای من ببین ای کشته تیغ جفای من
محتشم کاشانی
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
حافظ
خونابه میخورم ز غم و گریه می کنم
آری شراب گوهر هرکس برون دهد
امیرخسرو دهلوی
شربت از کوزه نروید بود از جای دگر
همچو کوزه ز اصول مددش بیخبریم
مولوی
ناله ز هجر و زوال خاست ز ذوق وصال
دانک بسی شکرهاست در گله یا مسلمین
مولوی