در سرشکم نشد لایق بازار دوست
قابل قیمت نگشت گوهر یک دانهام
فروغی بسطامی
در سرشکم نشد لایق بازار دوست
قابل قیمت نگشت گوهر یک دانهام
فروغی بسطامی
بر مردهٔ صد ساله اگر برگذرد
در حال ز خاک تیره سر بردارد
سعدی
ای یار ناگزیر که دل در هوای تست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای تست
سعدی
محتشم بینی ار غزال مرا
سر چو مجنون نهی به صحرا تو
محتشم کاشانی
در عشق که مردم را از پوست برون آرد
از شوق شود پاره هر جامه که بردوزم
سیف فرغانی
آن صورت غیبی که جهان طالب اوست
در آینهٔ فهم تو مفهوم شود
مولوی
جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست
نی نفس کوردل که سوی دام میرود
مولوی
زاهدان کز می و معشوق مرا منع کنند
چون شدم کشته ز تیغم به چه میترسانند
خواجوی کرمانی
مرا گویند چشم از وی بپوشان
ورا گو برقعی بر خویشتن پوش
سعدی
هر که را کار نه عشق است اگر سلطان است
تو ورا هیچ مپندار که در کاری هست
سیف فرغانی