عهد همه بشکستم در بستن پیمانت
دامن مکش از دستم، دست من و دامانت
فروغی بسطامی
عهد همه بشکستم در بستن پیمانت
دامن مکش از دستم، دست من و دامانت
فروغی بسطامی
چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهره اوست که با دیده او می بینم
شهریار
آه این چه شراب است که تا روز شمار
بیخود شده و بیخبرند از همه کار
خیام
اگر جز مهر تو اندر دلم بی
به هفتاد و دو ملت کافرستم
باباطاهر
جز نوازش شیوهای دیگر نمیداند نسیم
دکمهی پیراهنش را غنچه خود وا میکند
کاظم بهمنی
می فروش از لب تو وام گرفت
نشنهای که آن در آب انگور است
فروغی بسطامی
گفتم بکنم توبه ز صاحبنظری
باشد که بلای عشق گردد سپری
سعدی
از سر زلف پریشان تو معلومم گشت
که چرا جمع نشد حال پریشانی چند
فروغی بسطامی
کام دلم ز لب بده، وعدهٔ بیشتر مده
زان که وفا نمیکند عمر من و وفای تو
عراقی
آسمان را و زمین را خبرست و معلوم
کآسمان همچو زمین امر تو را منقادست
مولوی