جراتم با آن که بیدهشت به صحبت میدواند
دور باش مجلس خاصم بر آن در بازداشت
محتشم کاشانی
جراتم با آن که بیدهشت به صحبت میدواند
دور باش مجلس خاصم بر آن در بازداشت
محتشم کاشانی
ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود
خواجوی کرمانی
من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
سعدی
چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن
آرزویم میکند کآماج باشم تیر را
سعدی
خراب افتاد کار من، خرابات اختیار من
خراباتیست یار من، از آن یار خراباتم
اوحدی
همچنان در جستجوی رزق خود سرگشتهام
گرچه گشتم چون فلاخن قانع از دنیا به سنگ
صائب
من بی تو زندگانی خود را نمیپسندم
کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را
سعدی
آب تو چون به جو رود کی سخنم نکو رود
گاه دمم فرودرد از سبب حیای تو
مولوی
تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود
از چراغی که بگیرند به نابینایی
شهریار
گاهی به پریشانی گاهی به پشیمانی
زین عیش همیمانی ای دوست مخسب امشب
مولانا