عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
حافظ
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
حافظ
خونابه میخورم ز غم و گریه می کنم
آری شراب گوهر هرکس برون دهد
امیرخسرو دهلوی
شربت از کوزه نروید بود از جای دگر
همچو کوزه ز اصول مددش بیخبریم
مولوی
ناله ز هجر و زوال خاست ز ذوق وصال
دانک بسی شکرهاست در گله یا مسلمین
مولوی
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
حافظ
برابری به مه او روی نکرد مهی
که رو نساخت چو آیینه در برابر او
محتشم کاشانی
رخ تو در خور چشم من است، لیک چه سود
که پرده از رخ تو برنمیتوان انداخت
عراقی
هر که با زلف گرهگیر تو پیوندی ساخت
ببریدم ز همه خلق و درو پیوستم
خواجوی کرمانی
هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید
که گل از خار همیآید و صبح از شب تاری
سعدی