زاهدان کز می و معشوق مرا منع کنند
چون شدم کشته ز تیغم به چه میترسانند
خواجوی کرمانی
زاهدان کز می و معشوق مرا منع کنند
چون شدم کشته ز تیغم به چه میترسانند
خواجوی کرمانی
مرا گویند چشم از وی بپوشان
ورا گو برقعی بر خویشتن پوش
سعدی
هر که را کار نه عشق است اگر سلطان است
تو ورا هیچ مپندار که در کاری هست
سیف فرغانی
گر بت من ز در دیر درآید سرمست
از حرم بانگ برآرند که اسلام نماند
فروغی بسطامی
وقت است که بر لاله خروشی بزنیم
بر سبزه و گلخانه فروشی بزنیم
عراقی
شمشیر بود ابروی آن بدر منیر
و آن دیده به خون خوردن چستست چو شیر
ابوسعید ابوالخیر
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
حافظ
اگر در وادی عشقت دل از ظلمت کشد لشگر
شکوهٔ لشگر دل را به زور یک نگه بشکن
محتشم کاشانی
مرا هم نیمه جانی بود و در جان، محنت عشقت
به محنت داد جان لیکن، محبتها چنان دارد
سلمان ساوجی
این نامه نیست پیرهن کاغذین ماست
پرخون زدست هجر، به جانان که می برد؟
امیرخسرو دهلوی