دیدهام میجست و گفتندم نبینی روی دوست
خود درفشان بود چشمم کاندر او سیماب داشت
سعدی
دیدهام میجست و گفتندم نبینی روی دوست
خود درفشان بود چشمم کاندر او سیماب داشت
سعدی
رو که تو راست کر و فر مجلس عیش نه ز سر
زانک نظر دهد نظر عاقبت انتظار من
مولوی
خون بها را نبرد نام فروغی در حشر
اگرش بر دم تیغ تو دگر بار آرند
فروغی بسطامی
گفتا که روی به خواب بی ما وانگه
خواهی که دگر به خواب بینی ما را
ابوسعید ابوالخیر
ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین
ناله من گوش دار و درد حال من ببین
مولوی
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
سعدی
آسان آسان ز خود امان نتوان یافت
وین شربت شوق رایگان نتوان یافت
ابوسعید ابوالخیر
خوش سخنی داشتم، با دل پردرد خویش
لشکر هجران بتاخت در سر من تا گرفت
عراقی
به سر همی رودم دود و من نمیدانم
چه آتش است که در اندرون گرفت مرا
سلمان ساوجی
تابش خورشید ازل پرورش جان و جهان
بر صفت گلبشکر پخت و بپرورد مرا
مولوی