شعر صبح 158
پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۲۷ ق.ظ
کشید این دل گریبانم به سوی کوی آن یارم
در آن کویی که می خوردم گرو شد کفش و دستارم
چو هر دم می فزون باشد ببین حالم که چون باشد
چنان می های صدساله چنین عقلی که من دارم
مرا می گوید آن دلبر که از عاشق فنا خوشتر
نگارا چند بشتابی نه آخر اندر این کارم
چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم
از آن می های کاری من چه خوش بی هوش هشیارم
منم چو آسمان دوتو ز عشق شمس تبریزی
بزن تو زخمه آهسته که تا برنسکلد تارم
مولانا
در آن کویی که می خوردم گرو شد کفش و دستارم
چو هر دم می فزون باشد ببین حالم که چون باشد
چنان می های صدساله چنین عقلی که من دارم
مرا می گوید آن دلبر که از عاشق فنا خوشتر
نگارا چند بشتابی نه آخر اندر این کارم
چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم
از آن می های کاری من چه خوش بی هوش هشیارم
منم چو آسمان دوتو ز عشق شمس تبریزی
بزن تو زخمه آهسته که تا برنسکلد تارم
مولانا
۹۴/۰۵/۰۱