شعر صبح 170
سه شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۴۴ ق.ظ
چو عشق را هوس بوسه و کنار بود
که را قرار بود جان که را قرار بود
هزار ساغر می نشکند خمار مرا
دلم چو مست چنان چشم پرخمار بود
دلم ز آه شود ساکن و ازو خجلم
اگر چه آه ز ماه تو شرمسار بود
به از صبوری اندر زمانه چیزی نیست
ولی نه از تو که صبر از تو سخت عار بود
چو تو نگویی گفت تو گفت او باشد
چو تو نبافی بافنده کردگار بود
مولانا
که را قرار بود جان که را قرار بود
هزار ساغر می نشکند خمار مرا
دلم چو مست چنان چشم پرخمار بود
دلم ز آه شود ساکن و ازو خجلم
اگر چه آه ز ماه تو شرمسار بود
به از صبوری اندر زمانه چیزی نیست
ولی نه از تو که صبر از تو سخت عار بود
چو تو نگویی گفت تو گفت او باشد
چو تو نبافی بافنده کردگار بود
مولانا
۹۴/۰۵/۱۳