شعر صبح 7
دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۳، ۰۶:۱۲ ق.ظ
ای از ورای پرده ها تاب تو تابستان ما
ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما
ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل
آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما
ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما
در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما
مولانا
ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما
ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل
آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما
ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما
در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما
مولانا
۹۳/۱۲/۰۴