شعر صبح 211
دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۰۸ ق.ظ
خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار
چون نتواند کشید دست در آغوش یار
گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست
من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار
تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایشست
روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم
ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
آتش آه است و دود می رودش تا به سقف
چشمه چشمست و موج می زندش بر کنار
سععی
چون نتواند کشید دست در آغوش یار
گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست
من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار
تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایشست
روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم
ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
آتش آه است و دود می رودش تا به سقف
چشمه چشمست و موج می زندش بر کنار
سععی
۹۴/۰۶/۲۳