شعر صبح 214
پنجشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۰۷ ب.ظ
لبش می بوسم و در می کشم می
به آب زندگانی برده ام پی
لبش می بوسد و خون می خورد جام
رخش می بیند و گل می کند خوی
بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وی
نجوید جان از آن قالب جدایی
که باشد خون جامش در رگ و پی
زبانت درکش ای حافظ زمانی
حدیث بی زبانان بشنو از نی
حافظ
به آب زندگانی برده ام پی
لبش می بوسد و خون می خورد جام
رخش می بیند و گل می کند خوی
بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وی
نجوید جان از آن قالب جدایی
که باشد خون جامش در رگ و پی
زبانت درکش ای حافظ زمانی
حدیث بی زبانان بشنو از نی
حافظ
۹۴/۰۶/۲۶