شعر صبح 80
چهارشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۶:۰۸ ق.ظ
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شده ام بی سر و سامان که مپرس
گفت وگوهاست در این راه که جان بگدازد
هر کسی عربده ای این که مبین آن که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن می کشم اندر خم چوگان که مپرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
حافظ
که چنان ز او شده ام بی سر و سامان که مپرس
گفت وگوهاست در این راه که جان بگدازد
هر کسی عربده ای این که مبین آن که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن می کشم اندر خم چوگان که مپرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
حافظ
۹۴/۰۲/۱۶