زبان واماند زین پس از بیانش
زبان را کار نقش است و نگاری
مولوی
زبان واماند زین پس از بیانش
زبان را کار نقش است و نگاری
مولوی
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
سعدی
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم
در بیخودی تو خود را میجوی تا بیابی
زیرا فراق صعب است خاصه ز حق بریدن
گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست
رنگ رخسار خبر میدهد از سر ضمیر
لبخند و ریشخند کسی در دلم نماند
هرکس هر آنچه داد، به آیینه پس گرفت
میرود از فراق تو خون دل از دو دیدهام
دجله به دجله یم به یم، چشمه به چشمه جو به جو
هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد
باز آی تا به بوسه فشانم به پای تو
کز عشق پای بوس تو جانم به لب رسید
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است