بنده صورت آنم که از او
روز و شب در گل و در گلزارم
مولوی
بنده صورت آنم که از او
روز و شب در گل و در گلزارم
مولوی
از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم
چشمه خورشید بود جرعه او را چو گدا
مولوی
مثال دنب ز پس ماندهای ز سرمستان
تو مست بستر گرمی حریف بالینی
مولوی
چو گویم شب نخسپم او بگوید
که من خواب از نماز شام گیرم
مولوی
یک جان نبرید دل اگر سخت کند
یک سر نبرید پای اگر بفشارید
مولوی
چون کاسه گدایان هر ذره بر رهش
آن را کند پر از زر و در دیگری تسو
مولوی
بانگ جوشاجوش آمد بامدادان مر مرا
بوی خوش میآیدم از قلیه و بورانیی
مولوی
ای آمده ز آسمان درین عالم دیر
و آورده خبرهای سموات به زیر
مولوی
که عقل جنس فرشتهست سوی او پوید
ببینیش چو به کف آینه نهان گیری
مولوی
رو که تو راست کر و فر مجلس عیش نه ز سر
زانک نظر دهد نظر عاقبت انتظار من
مولوی