خورشید چو در کسوف آید
نی عیش بود نه شادمانی
مولوی
جان بشر به ناحق دعویش اختیار است
بیاختیار گردد در فر اختیارم
مولوی
شمس حق نیک نام شد تبریزت مقام
گر نشکستم تمام هیچ تو دادم مده
مولوی
زودتر بیا هین دیر شد دل زین ولایت سیر شد
مستش کن و بازش رهان زین گفتن زوتر بیا
مولوی
پاهای تو بگشاید روشن به تو بنماید
تا تو همه تن چون گل در خنده شوی با ما
مولوی
گر به صورت گدای این کوییم
به صفت بین که ما چه سلطانیم
مولوی
هله هش دار که در شهر دو سه طرارند
که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
مولوی