وگر بگیردت آتش به سوی چشم من آ
که سیل سیل روانست اشک دربارش
مولوی
وگر بگیردت آتش به سوی چشم من آ
که سیل سیل روانست اشک دربارش
مولوی
تن و جانی که خاک تو نباشد
تن او سله باشد جان او مار
مولوی
تن و جانی که خاک تو نباشد
تن او سله باشد جان او مار
مولوی
چو مرده مردهای را کرد معزول
تو خوش بر عازل و معزول میخند
مولوی
سر عشق به گوشش برد سر گفت به گوش جان
کس عهد کند با خود نی تو همگی مایی
مولوی
یک زمان گرمی به کاری یک زمان سردی در آن
جز به فرمان حق این گرما و این سرما نبود
مولوی
بخل ساقی باشد آن جا یا فساد بادهها
هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست
مولوی
ای چشم فراز کرده چون مظلومان
در حیله و مکر موی بشکافتهای
مولوی
شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی
تا فغان در ناورد از حسرتش اومیدوار
مولوی
بین که چه خواهی کردنا بین که چه خواهی کردنا
گردن دراز کردهای پنبه بخواهی خوردنا
مولوی