اندر سر ما همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگاری دگر است
مولانا
اندر سر ما همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگاری دگر است
مولانا
در زلف بی قرار تو باشد قرار دل
بر یک قرار نیست دل بی قرار من
فروغی بسطامی
شد دلم از خانهٔ بی روزن گردون سیاه
همچو آه از رخنهٔ دل عاقبت بر در زدم
صائب
هر که این عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه
وان که این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام
حافظ
عهد همه بشکستم در بستن پیمانت
دامن مکش از دستم، دست من و دامانت
فروغی بسطامی
چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهره اوست که با دیده او می بینم
شهریار
آه این چه شراب است که تا روز شمار
بیخود شده و بیخبرند از همه کار
خیام
اگر جز مهر تو اندر دلم بی
به هفتاد و دو ملت کافرستم
باباطاهر
جز نوازش شیوهای دیگر نمیداند نسیم
دکمهی پیراهنش را غنچه خود وا میکند
کاظم بهمنی