می فروش از لب تو وام گرفت
نشنهای که آن در آب انگور است
فروغی بسطامی
می فروش از لب تو وام گرفت
نشنهای که آن در آب انگور است
فروغی بسطامی
گفتم بکنم توبه ز صاحبنظری
باشد که بلای عشق گردد سپری
سعدی
از سر زلف پریشان تو معلومم گشت
که چرا جمع نشد حال پریشانی چند
فروغی بسطامی
کام دلم ز لب بده، وعدهٔ بیشتر مده
زان که وفا نمیکند عمر من و وفای تو
عراقی
آسمان را و زمین را خبرست و معلوم
کآسمان همچو زمین امر تو را منقادست
مولوی
جراتم با آن که بیدهشت به صحبت میدواند
دور باش مجلس خاصم بر آن در بازداشت
محتشم کاشانی
ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود
خواجوی کرمانی
من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
سعدی
چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن
آرزویم میکند کآماج باشم تیر را
سعدی
خراب افتاد کار من، خرابات اختیار من
خراباتیست یار من، از آن یار خراباتم
اوحدی