آنان که در بهار به صحرا نمیروند
بوی خوش ربیع بر ایشان محرمست
سعدی
آنان که در بهار به صحرا نمیروند
بوی خوش ربیع بر ایشان محرمست
سعدی
ور نیز جراحت به دوا باز هم آید
از جای جراحت نتوان برد نشان را
سعدی
ابریق اگر آب تا به گردن نکنی
بیرون شدن از لوله تقاضا نکند
سعدی
سوختگان عشق را دود به سقف میرود
وقع ندارد این سخن پیش فسرده آتشان
سعدی
عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست
دیر سالست که من بلبل این بستانم
سعدی
هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم
سعدی
از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست
سعدی
چشم عادت کرده با دیدار دوست
حیف باشد بعد از او بر دیگری
سعدی
هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید
که گل از خار همیآید و صبح از شب تاری
سعدی