من تنی دارم و آن همچو میانت هیچ است
غیر از این هیچ میان من و تو حایل نیست
سلمان ساوجی
من تنی دارم و آن همچو میانت هیچ است
غیر از این هیچ میان من و تو حایل نیست
سلمان ساوجی
بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد
که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست
حافظ
چو مرده مردهای را کرد معزول
تو خوش بر عازل و معزول میخند
مولوی
سر عشق به گوشش برد سر گفت به گوش جان
کس عهد کند با خود نی تو همگی مایی
مولوی
رهی ز لاله و گل نشکفد بهار مرا
بهار من گل روی امیر و گلچین است
رهی معیری
یک زمان گرمی به کاری یک زمان سردی در آن
جز به فرمان حق این گرما و این سرما نبود
مولوی
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد
حافظ
ور نیز جراحت به دوا باز هم آید
از جای جراحت نتوان برد نشان را
سعدی
بخل ساقی باشد آن جا یا فساد بادهها
هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست
مولوی