ای چشم فراز کرده چون مظلومان
در حیله و مکر موی بشکافتهای
مولوی
ای چشم فراز کرده چون مظلومان
در حیله و مکر موی بشکافتهای
مولوی
ز مژگان خدنگت خوردهام تی
رکه هر دم سوج دل زان بیشتر بی
باباطاهر
چه سود ازین که بلندست دامن فانوس؟
چو هیچ وقت نیامد به کار گریهٔ شمع
صائب
ابریق اگر آب تا به گردن نکنی
بیرون شدن از لوله تقاضا نکند
سعدی
مجال نطق ندارم چرا که بیش از پیش
میان لاغر او در کنار کم ز کمست
خواجوی کرمانی
شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی
تا فغان در ناورد از حسرتش اومیدوار
مولوی
گر کام جان توان یافت از روی و موی دلبر
روزی به شب توان برد، شامی سحر توان کرد
فروغی بسطامی
بین که چه خواهی کردنا بین که چه خواهی کردنا
گردن دراز کردهای پنبه بخواهی خوردنا
مولوی
سوختگان عشق را دود به سقف میرود
وقع ندارد این سخن پیش فسرده آتشان
سعدی