ای خوشا عیشی که باشد ای خوشا نظاره ای چون به اصل اصل خویش آید چنین هر پاره ای دلبری که سنگ خارا گر ز لعلش بو برد جان پذیرد سنگ خارا تا شود هشیاره ای صبحدم بر راه دیری راهبم همراه شد دیدمش هم درد خویش و دیدمش هم کاره ای یک صراحی پیشم آورد آن حریف نیک خو گشت جانم زان صراحی بیخودی خماره ای
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس که چنان ز او شده ام بی سر و سامان که مپرس گفت وگوهاست در این راه که جان بگدازد هر کسی عربده ای این که مبین آن که مپرس گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم گفت آن می کشم اندر خم چوگان که مپرس گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
مطربا اسرار ما را بازگو قصه های جان فزا را بازگو من گران گوشم بنه رخ بر رخم وعده آن خوش لقا را بازگو ماجرایی رفت جان را در الست بازگو آن ماجرا را بازگو مستجاب آمد دعای عاشقان ای دعاگو آن دعا را بازگو
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم آوازه درستست که من توبه شکستم ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم شب ها گذرد بر من از اندیشه رویت تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم بند همه غم های جهان بر دل من بود دربند تو افتادم و از جمله برستم
اگر به تحفه جانان هزار جان آری محقرست نشاید که بر زبان آری تو را چه غم که مرا در غمت نگیرد خواب تو پادشاه کجا یاد پاسبان آری جواب تلخ چه داری بگوی و باک مدار که شهد محض بود چون تو بر دهان آری و گر به خنده درآیی چه جای مرهم ریش که ممکنست که در جسم مرده جان آری
هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد یا مگس را پر ببندد یا عسل را سر بپوشد برگ چشمم می نخوشد در زمستان فراقت وین عجب کاندر زمستان برگ های تر بخوشد هر که معشوقی ندارد عمر ضایع می گذارد همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد
برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن چه چشم داری ای چشم ما به تو روشن به قدر گریه بود خنده تو یقین می دان جزای گریه ابر است خنده های چمن چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد که ای گزیده سرآخر تویی مخصص من ز گفت توبه کنم توبه سود نیست مرا به پیش پنجه ات ای ارسلان توبه شکن
آخر ای سنگ دل سیم زنخدان تا چند تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند گوش در گفتن شیرین تو واله تا کی چشم در منظر مطبوع تو حیران تا چند تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز ما ز جورت سر فکرت به گریبان تا چند رنگ دستت نه به حناست که خون دل ماست خوردن خون دل خلق به دستان تا چن سعدی از دست تو از پای درآید روزی طاقت بار ستم تا کی و هجران تا چند