سر ارادت ما و آستان حضرت دوست که هر چه بر سر ما می رود ارادت اوست نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
ای روی تو راحت دل من چشم تو چراغ منزل من با تو همه برگ ها مهیاست بی تو همه هیچ حاصل من بعد از تو هزار نوبت افسوس بر دور حیات باطل من کس را به قصاص من مگیرید کز من بحلست قاتل من
خوشا و خرما وقت حبیبان به بوی صبح و بانگ عندلیبان خوش آن ساعت نشیند دوست با دوست که ساکن گردد آشوب رقیبان دو تن در جامه ای چون پسته در پوست برآورده دو سر از یک گریبان لب شیرین لبان را خصلتی هست که غارت می کند هوش لبیبان که می داند دوای درد سعدی که رنجورند از این علت طبیبان
ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست پر شکرست این مقام هیچ تو را کار نیست ای غم اگر زر شوی ور همه شکر شوی بندم لب گویمت خواجه شکرخوار نیست در دل اگر تنگیست تنگ شکرهای اوست ور سفری در دلست جز بر دلدار نیست ای که تو بی غم نه ای می کن دفع غمش شاد شو از بوی یار کت نظر یار نیست ماه ازل روی او بیت و غزل بوی او بوی بود قسم آنک محرم دیدار نیست مولانا
چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل یار من و شمع جمع و شاه قبایل نام تو می رفت و عارفان بشنیدند هر دو به رقص آمدند سامع و قایل پرده چه باشد میان عاشق و معشوق سد سکندر نه مانعست و نه حائل گر تو برانی کسم شفیع نباشد ره به تو دانم دگر به هیچ وسایل سعدی از این پس نه عاقلست نه هشیار عشق بچربید بر فنون فضایل