چه نزدیک است جان تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بدانم
چو آب صاف باشد یار با یار
که بنماید در او عکس بنانم
از این آیینه روی خود مگردان
که می گوید که جانت را امانم
من و گفت من آیینه ست جان را
بیابد حال خویش اندر بیانم
خمش کن تا به ابرو و به غمزه
هزاران ماجرا بر وی بخوانم
مولانا
که هر چیزی که اندیشی بدانم
چو آب صاف باشد یار با یار
که بنماید در او عکس بنانم
از این آیینه روی خود مگردان
که می گوید که جانت را امانم
من و گفت من آیینه ست جان را
بیابد حال خویش اندر بیانم
خمش کن تا به ابرو و به غمزه
هزاران ماجرا بر وی بخوانم
مولانا