آنک به رقص آورد پرده دل بردرد این همه بویش کند دیدن او خود جداست دل چو شد از عشق گرم رفت ز دل ترس و شرم شد نفسش آتشین عشق یکی اژدهاست باده عشق ای غلام نیست حلال و حرام پر کن و پیش آر جام بنگر نوبت که راست ای دل پاک تمام بر تو هزاران سلام جمله خوبان غلام جمله خوبی تو راست
چو عشق را تو ندانی بپرس از شب ها بپرس از رخ زرد و ز خشکی لب ها سلبت قلبی یا عشق خدعه و دها کذبت حاشا لکن ملاحه و بها به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم فزونترست جمالش ز جمله دب ها
تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد دل نماند بعد از این با کس که گر خود آهنست ساحر چشمت به مغناطیس زیبایی کشد خود هنوزت پسته خندان عقیقین نقطه ایست باش تا گردش قضا پرگار مینایی کشد سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت که عشق گر چه از صاحب دلی خیزد به شیدایی کشد
چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر ز خویشتن سفری کن به خویش ای خواجه که از چنین سفری گشت خاک معدن زر ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی چنانک رست ز تلخی هزار گونه ثمر
نظر پاک تواند رخ جانان دیدن که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد