چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل یار من و شمع جمع و شاه قبایل نام تو می رفت و عارفان بشنیدند هر دو به رقص آمدند سامع و قایل پرده چه باشد میان عاشق و معشوق سد سکندر نه مانعست و نه حائل گر تو برانی کسم شفیع نباشد ره به تو دانم دگر به هیچ وسایل سعدی از این پس نه عاقلست نه هشیار عشق بچربید بر فنون فضایل
چه نزدیک است جان تو به جانم که هر چیزی که اندیشی بدانم چو آب صاف باشد یار با یار که بنماید در او عکس بنانم از این آیینه روی خود مگردان که می گوید که جانت را امانم من و گفت من آیینه ست جان را بیابد حال خویش اندر بیانم خمش کن تا به ابرو و به غمزه هزاران ماجرا بر وی بخوانم
شادی به روزگار گدایان کوی دوست بر خاک ره نشسته به امید روی دوست صبرم ز روی دوست میسر نمی شود دانی طریق چیست تحمل ز خوی دوست فردا که خاک مرده به حشر آدمی کنند ای باد خاک من مطلب جز به کوی دوست خاطر به باغ می رودم روز نوبهار تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش وین سوخته را محرم اسرار نهان باش دلدار که گفتا به توام دل نگران است گو می رسم اینک به سلامت نگران باش تا بر دلش از غصه غباری ننشیند ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
به جان او که به شکرانه جان برافشانم اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست من گدا و تمنای وصل او هیهات مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما را به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست
یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم ببند یک نفس ای آسمان دریچه صبح بر آفتاب که امشب خوشست با قمرم بدین دو دیده که امشب تو را همی بینم دریغ باشد فردا که دیگری نگرم روان تشنه برآساید از وجود فرات مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم