درخت اگر متحرک بدی ز جای به جا نه رنج اره کشیدی نه زخم های جفا فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندی اگر مقیم بدندی به جای چون دریا ز جنبش لهب و شعله چون بماند آتش نهاد روی به خاکستری و مرگ و فنا نگر به عیسی مریم که از دوام سفر چو آب چشمه حیوان ست یحیی الموتی نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت کشید لشکر و بر مکه گشت او والا چو بر براق سفر کرد در شب معراج بیافت مرتبه قاب قوس او ادنی چو اندکی بنمودم بدان تو باقی را ز خوی خویش سفر کن به خوی و خلق خدا
ز بردابرد عشق او چو بشنید این دل پاره برآمد از وجود خویش و هر دو کون یک باره کجا اسراربین آمد دمی کز کبر و کین آمد حیاتی کز زمین آمد بود در بحر بیچاره چو از مردان مدد یابی یکی عیش ابد یابی سپاه بی عدد یابی به قهر نفس اماره چه باشد صد قمر آن جا شود هر خاک زر آن جا به غیر دل مبر آن جا که آن جا هست دل پاره زهی دربخش دریایی برای جان بینایی شمار ریگ هر جایی ز عشقش هست آواره خوشا مشکا که می بیزی به راه شمس تبریزی زهی باده که می ریزی برای جان میخواره
رغبت به عاشقان کن ای جان صدر غایب بنشین میان مستان اینک مه و کواکب چون طیبات خواندی بر طیبین فشاندی طیبتر از تو کی بود ای معدن اطایب عشق تو چون درآمد اندیشه مرد پیشش عشق تو صبح صادق اندیشه صبح کاذب ای عقل باش حیران نی وصل جو نه هجران چون وصل گوش داری زان کس که نیست غایب درکش رمیدگان را محنت رسیدگان را زان جذبه های جانی ای جذبه تو غالب نه از نقش های صورت نه از صاف و نه از کدورت نه از ماضی و نه حالی نه از زهد نه از مراتب عقلم برفت از جا باقیش را تو فرما ای از درت نرفته کس ناامید و غایب
حجاب چهره جان می شود غبار تنم خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم اگر ز خون دلم بوی شوق می آید عجب مدار که همدرد نافه ختنم بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
ماییم فداییان جانباز گستاخ و دلیر و جسم پرداز ز آغاز همه به آخر آیند ز آخر برویم ما به آغاز شش سوی مپر بپر از آن سو کاندر دل تو رسید آواز گر خواری وگر عزیزی این جا زان سوست بقا و ملک و اعزاز مگشای پر سخن کز آن سو بی پر باشد همیشه پرواز پوست سخنست اینچ گفتم از پوست کی یافت مغز آن راز
با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست مرد گستاخی نیم تا جان در آغوشت کشم بوسه بر پایت دهم چون دست بالاییم نیست درد دوری می کشم گر چه خراب افتاده ام بار جورت می برم گر چه تواناییم نیست طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد من که را جویم که چون تو طبع هرجاییم نیست سعدی آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست
خوش خبر باشی ای نسیم شمال که به ما می رسد زمان وصال عرصه بزمگاه خالی ماند از حریفان و جام مالامال سایه افکند حالیا شب هجر تا چه بازند شب روان خیال حافظا عشق و صابری تا چند ناله عاشقان خوش است بنال
مجلس خوش کن از آن دو پاره چوب عود را درسوز و بربط را بکوب مجلسی پرگرد بر خاشاک فکر خیز ای فراش فرش جان بروب ماه از آن پیک و محاسب می شود کو نیاساید ز سیران و رکوب گر به بو قانع نه ای تو هم بسوز تا که معدن گردی ای کان عیوب حد ندارد این سخن کوتاه کن گر چه جان گلستان آمد جنوب
چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست مجال خواب نمی باشدم ز دست خیال در سرای نشاید بر آشنایان بست غلام دولت آنم که پای بند یکیست به جانبی متعلق شد از هزار برست نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست برادران و بزرگان نصیحتم مکنید که اختیار من از دست رفت و تیر از شست خوشست نام تو بردن ولی دریغ بود در این سخن که بخواهند برد دست به دست