این طرفه آتشی که دمی برقرار نیست گر نزد یار باشد وگر نزد یار نیست صورت چه پای دارد کو را ثبات نیست معنی چه دست گیرد چون آشکار نیست تو مرد را ز گرد ندانی چه مردیست در گرد مرد جوی که با گرد کار نیست در فقر عهد کردم تا حرف کم کنم اما گلی که دید که پهلویش خار نیست ما خار این گلیم برادر گواه باش این جنس خار بودن فخرست عار نیست
مگر نسیم سحر بوی یار من دارد که راحت دل امیدوار من دارد نشان راه سلامت ز من مپرس که عشق زمام خاطر بی اختیار من دارد دگر سر من و بالین عافیت هیهات بدین هوس که سر خاکسار من دارد مگر به درد دلی بازمانده ام یا رب کدام دامن همت غبار من دارد
صد هزاران همچو ما غرقه در این دریای دل تا چه باشد عاقبتشان وای دل ای وای دل هر نواحی فوج فوج اندر گوی یا پشته ای گاه پشته گاه گو از چیست از غوغای دل گرد ما در می پری ای رشک ماه و مشتری آمدی تا دل بری ای قاف و ای عنقای دل ای که کالیوه بگشتی در جهان با پر جان هیچ دیدی شیوه ای تو لایق سودای دل
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق دوست را با ناله شب های بیداران خوش است از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش کاندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلیست تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است
نه از چینم حکایت کن نه از روم که من دل با یکی دارم در این بوم رطب شیرین و دست از نخل کوتاه زلال اندر میان و تشنه محروم نه بی او عشق می خواهم نه با او که او در سلک من حیفست منظوم رفیقان چشم ظاهربین بدوزید که ما را در میان سریست مکتوم چو آهن تاب آتش می نیارد همی باید که پیشانی کند موم
به عمر خویش ندیدم شبی که مرغ دلم نخواند بر گل رویت چه جای بلبل باغ ز درد عشق تو امید رستگاری نیست گریختن نتوانند بندگان به داغ دلیل روی تو هم روی توست سعدی را چراغ را نتوان دید جز به نور چراغ
من از تو روی نپیچم گرم بیازاری که خوش بود ز عزیزان تحمل خواری تو در دل من از آن خوشتری و شیرینتر که من ترش بنشینم ز تلخ گفتاری به انتظار عیادت که دوست می آید خوشست بر دل رنجور عشق بیماری تو می روی و مرا چشم و دل به جانب توست ولی چه سود که جانب نگه نمی داری