ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام شمه ای از نفحات نفس یار بیار خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست خبری از بر آن دلبر عیار بیار کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست عشوه ای زان لب شیرین شکربار بیار روزگاریست که دل چهره مقصود ندید ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
هزار عهد بکردم که گرد عشق نگردم همی برابرم آید خیال روی تو هر دم بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه که من حکایت دیدار دوست درننوردم به چشم های تو دانم که تا ز چشم برفتی به چشم عشق و ارادت نظر به هیچ نکردم چه دشمنی که نکردی چنان که خوی تو باشد به دوستی که شکایت به هیچ دوست نبردم تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم
بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت جنایتی که بکردم اگر درست بباشد فراق روی تو چندین بسست حد جنایت مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان هنوز وصف جمالت نمی رسد به نهایت فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت
نازنینی را رها کن با شهان نازنین ناز گازر برنتابد آفتاب راستین درفکنده ای خویش غلطی بی خبر همچون ستور آدمی شو در ریاحین غلط و اندر یاسمین مرغ شب چون روز بیند گوید این ظلمت ز چیست زانک او گشته ست با شب آشنا و همنشین شاد آن مرغی که مهر شب در او محکم نگشت سوی تبریز آید او اندر هوای شمس دین
هر کجا که پا نهی ای جان من بردمد لاله و بنفشه و یاسمن دامنت بر چنگل خاری زند چنگلش چنگی شود با تن تنن هر دمی از صحن سینه برجهد همچو آدم زاده ای بی مرد و زن خواستم گفتن بر این پنجاه بیت لب ببستم تا گشایی تو دهن
رفیق مهربان و یار همدم همه کس دوست می دارند و من هم حدیث عشق اگر گویی گناهست گناه اول ز حوا بود و آدم غنیمت دان اگر دانی که هر روز ز عمر مانده روزی می شود کم برو شادی کن ای یار دل افروز چو خاکت می خورد چندین مخور غم