عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر
مولوی
عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر
مولوی
مژده از بخششی که نتوان یافت
به دو صد سال خون چشم و عنات
مولوی
تو جهان زندگی و این جهان بندگی
تو ز شاه شه نشان والله نشان دیگری
مولوی
نیست امروز کسی قابل زنجیر جنون
آخر این سلسله بر گردن ما میافتد!
صائب
من نیم کاره گفتم باقیش تو بگو
تو عقل عقل عقلی و من سخت کودنم
مولوی
به من ده که گردم به تایید جام
چو جم آگه از سر عالم تمام
حافظ
آنکه در کوی محبت قدم از صدق نهاد
دگر او پند ادیبان نشنید ای ساقی
امیرخسرو دهلوی
کمر به کین تو ای دل چو یار جانی بست
طمع مدار که دیگر کمر توانی بست
محتشم کاشانی
هر آن باغی که نخلش سر بدر بی
مدامش باغبون خونین جگر بی
باباطاهر
لولیان از شهر تن بیرون شوید
لولیان را کی پذیرد خان و مان
مولوی