زاهدان کز می و معشوق مرا منع کنند
چون شدم کشته ز تیغم به چه میترسانند
خواجوی کرمانی
زاهدان کز می و معشوق مرا منع کنند
چون شدم کشته ز تیغم به چه میترسانند
خواجوی کرمانی
لعل تو در چشم من باده بود در قدح
مهر تو در جان من گنج بود در خراب
خواجوی کرمانی
با سرو قدان مجلس خلوت نتوان ساخت
تا کم نشود مشغلهٔ بی سر و پایان
خواجوی کرمانی
مجال نطق ندارم چرا که بیش از پیش
میان لاغر او در کنار کم ز کمست
خواجوی کرمانی
هر که با زلف گرهگیر تو پیوندی ساخت
ببریدم ز همه خلق و درو پیوستم
خواجوی کرمانی
سرو سهی که هست شب و روز در قیام
چون قامتت بدید بر او فرض شد نماز
خواجوی کرمانی
ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود
خواجوی کرمانی
گر ازین درد بمیرم چه دوا شاید کرد
کانک رنج تو کشد راه بدرمان نبرد
خواجوی کرمانی