مشتاق تو را گوید بیطمع سلام از جان
محتاج همت گوید ناچار سلام علیک
مولوی
مشتاق تو را گوید بیطمع سلام از جان
محتاج همت گوید ناچار سلام علیک
مولوی
اگر خواهی که عین جمع باشی
همین شد چاره و درمان همین شد
مولوی
پس کمالات آن را کو نگارد جهان را
چون تقاضا نباشد عشق و هنجار دیگر
مولوی
چون در آن دور مبارک برجها را میگذشت
سوی برج آتشین عاشقان خود رسید
مولوی
یکی دستش چو قبض آمد یکی دستش چو بسط آمد
نداری زین دو بیرون شو گه باش و سفر باری
مولوی
آن صورت غیبی که جهان طالب اوست
در آینهٔ فهم تو مفهوم شود
مولوی
جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست
نی نفس کوردل که سوی دام میرود
مولوی
دل ایمان ز تو شادان زهی استاد استادان
تو خود اسلام اسلامی تو خود ایمان ایمانی
مولوی
چونک در سینور مجنونان آن لیلی شدیم
سرکش آمد مرکب و از حد مجنون تاختیم
مولوی