چو خلوت با میان آمد نخواهم شمع کاشانه
تمنای بهشتم نیست چون دیدار میبینم
سعدی
چو خلوت با میان آمد نخواهم شمع کاشانه
تمنای بهشتم نیست چون دیدار میبینم
سعدی
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
حافظ
مشتاق تو را گوید بیطمع سلام از جان
محتاج همت گوید ناچار سلام علیک
مولوی
همین تغیر بیرون دلیل عشق بسست
که در حدیث نمیگنجد اشتیاق درون
سعدی
اگر خواهی که عین جمع باشی
همین شد چاره و درمان همین شد
مولوی
بنگر آن ماه روی باده فروش
غیرت آفتاب و غارت هوش
رهی معیری
هر خسی را از گلستان جهان گلها شگفت
گر مرا بوی بهاری نیست گو هرگز مباش
امیرخسرو دهلوی
پس کمالات آن را کو نگارد جهان را
چون تقاضا نباشد عشق و هنجار دیگر
مولوی
چون در آن دور مبارک برجها را میگذشت
سوی برج آتشین عاشقان خود رسید
مولوی
یکی دستش چو قبض آمد یکی دستش چو بسط آمد
نداری زین دو بیرون شو گه باش و سفر باری
مولوی