هر گه که آن خسرو زرین کمر از جا برخاست
آسمان گفت که قرص قمر از جا بر خاست
فروغی بسطامی
هر گه که آن خسرو زرین کمر از جا برخاست
آسمان گفت که قرص قمر از جا بر خاست
فروغی بسطامی
عشق چون پا در میان دل نهاد
دست با غم در کمر دارد دلم
سیف فرغانی
از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست
سعدی
ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد
کاشفته گشت طره دستار مولوی
حافظ
در بیابان جنون سرگشته ام چون گرد باد
همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو؟
رهی معیری
گر به صورت گدای این کوییم
به صفت بین که ما چه سلطانیم
مولوی
چشم عادت کرده با دیدار دوست
حیف باشد بعد از او بر دیگری
سعدی
هله هش دار که در شهر دو سه طرارند
که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
مولوی
جان غربت زده را زود به پابوس وطن
میرساند نفس برق سواری که مراست
صائب
دوش در خواب خوش آشوب قیامت دیدم
صبحدم قامت آن سیمتر از جا بر خاست
فروغی بسطامی