هر خسی را از گلستان جهان گلها شگفت
گر مرا بوی بهاری نیست گو هرگز مباش
امیرخسرو دهلوی
هر خسی را از گلستان جهان گلها شگفت
گر مرا بوی بهاری نیست گو هرگز مباش
امیرخسرو دهلوی
جهانم میشود تاریک چون یاد آرم آن شبها
همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هردم
امیرخسرو دهلوی
این نامه نیست پیرهن کاغذین ماست
پرخون زدست هجر، به جانان که می برد؟
امیرخسرو دهلوی
آنکه در کوی محبت قدم از صدق نهاد
دگر او پند ادیبان نشنید ای ساقی
امیرخسرو دهلوی
چون تویی از نسل آدم گشت پیدا نیست عیب
گر فرشته بوسه بربای منی آدم زند
امیرخسرو دهلوی
خونابه میخورم ز غم و گریه می کنم
آری شراب گوهر هرکس برون دهد
امیرخسرو دهلوی
باز آی تا به بوسه فشانم به پای تو
کز عشق پای بوس تو جانم به لب رسید