ای عقل باش حیران نی وصل جو نه هجران
چون وصل گوش داری زان کس که نیست غایب
مولانا
ای عقل باش حیران نی وصل جو نه هجران
چون وصل گوش داری زان کس که نیست غایب
مولانا
جان و جگرم بسوخت هجران
خود عادت دل نه زین شمارست
جان سوختن و جگر خلیدن
هجران ترا کمینه کارست
در هجر ز درد بی قرارم
کان درد هنوز برقرارست
انوری
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
حافظ
زین گونه چو در مشق جنون حلقه چو نونم
فرداست که سر حلقه ارباب جنونم
محتشم کاشانی
گر ازین درد بمیرم چه دوا شاید کرد
کانک رنج تو کشد راه بدرمان نبرد
خواجوی کرمانی
زبان واماند زین پس از بیانش
زبان را کار نقش است و نگاری
مولوی
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
سعدی
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم
در بیخودی تو خود را میجوی تا بیابی
زیرا فراق صعب است خاصه ز حق بریدن