فروغی از اثر پرتو محبت دوست
کمین تجلی من ماه و آفتابی
فروغی بسطامی
فروغی از اثر پرتو محبت دوست
کمین تجلی من ماه و آفتابی
فروغی بسطامی
گر بت من ز در دیر درآید سرمست
از حرم بانگ برآرند که اسلام نماند
فروغی بسطامی
هر که لبهای تو را چشمهٔ حیوان شمرد
بینصیب است هنوز از صفت انسانی
فروغی بسطامی
من از این بخت سیه خواجهٔ شهر جبشم
تو از آن روی چو مه خسرو ملک ختنی
فروغی بسطامی
هم ز خاک در او سوی سفر خواهم رفت
هم لب خشک به آب مژه تر خواهم کرد
فروغی بسطامی
هر شامگه به یادش خفتم به لالهزاری
هر صبح دم به بویش رفتم به بوستانی
فروغی بسطامی
در ره عشق مرا حسرت مقتولی کشت
که نگاهی گه کشتن به رخ قاتل داشت
فروغی بسطامی
دل گرفتهٔ من وا نشد ز هیچ بهاری
دهان غنچهٔ من تر نشد ز هیچ سحابی
فروغی بسطامی
خون بها را نبرد نام فروغی در حشر
اگرش بر دم تیغ تو دگر بار آرند
فروغی بسطامی
پرده بر گیر ز رخساره که مردم کمتر
آستین از غم دل بر مژه تر گیرند
فروغی بسطامی